دیدهبانی به نام «ممد گره»
همان کسی که اغلب کارهایش خلاف عادت بود. کمینزدیکتر رفتم و با صدای بلند سلام کردم. سرش را بالا گرفت، سلام داد و قامتی راست کرد و مرا دید. صدا زد «باز تو پیدایت شد؟ این جا چه کار داری؟»
فریاد زدم «ممد آقا! من آمدهام پیش شما کار کنم.»
هنوز حرفم تمام نشده بودکه صدا زد «همان جا بنشین و تکاننخور.» به سرعت نشستم. یک گلوله خمپاره 120 آمد و بین ما دو نفر به زمین خورد. گرد و خاک که خوابید، صدا زد «بدو بیا بالا.»
من هم که بدن تیز و فرزی داشتم، با سرعت از پلهها بالا رفتم. روی بلندی که رسیدم، نفس نفس زنان از او پرسیدم «ممد آقا، علم غیب داری؟ از کجا فهمیدی گلوله خمپاره به سمت ما میآید؟»
گفت که «دیدگاه ما لو رفته و دیدهبانهای عراقی از چند دقیقه قبل، این تپه را زیر آتش گرفتهاند و آرام آرام دارند ارتفاع گلولههایشان را کم میکنند تا بیاید روی تپه و بتوانند سنگر را بزنند.»
آنجا روی خط الرأس، یک چاله دایره شکل دیدم که سنگر دیدهبانی محسوب میشد. سمت چپ و راست سنگر هم کانالهایی با عمق یک و نیم متر حفر شده بود. ممد از من خواست که بروم توی کانال. سه نفر دیگر به جز ممدگره داخل سنگر بودند. سیداصغر صائمین، محمد جهانپور و مجید بادامی. هر سه دیدهبان بودند و همگی بچهی همدان.
هنوز جا خشک نکرده بودم که خمپاره بعدی روی تپه خورد. محمد لبخندی زد و گفت: «این هم به میمنت ورود توست که اینجا دارد شلوغ میشود.»
چند گلوله دیگر اطراف تپه به زمین خورد و بعد ساکت شد. او بلافاصله جارو را برداشت و دوباره شروع کرد به تمیز کردن گونیها.
قبل از اینکه من بیایم، یکی از خمپارهها روی گونیها فرود آمده و خاکهای داخل گونی را بیرون ریخته بود و او میخواست راهپله را تمیز کند. برای من عجیب بود. در معرکهای که آدم به تمیزی لباسش هم اهمیت نمیداد، او زیر آتش، گونیهای خاک را مرتب میکرد، اما داخل سنگرش دیدنیتر بود. آنجا دو جعبه خمپاره 120 بود که از آنها به عنوان کمد وسایل شخصی و محل نگهداری خوراکی استفاده میکرد. یک قرآن بود. یک مفاتیحالجنان بود. کتاب احکام جبهه بود و زیارت عاشورا. کف سنگر را با پتو فرش کرده و از فرو رفتگیهای دیواره سنگر هم به عنوان تاقچه استفاده کرده بود.
برخلاف بیشتر سنگرهای خط مقدم، سنگر او تمیز و مرتب بود.
موقع نمازظهر وضو گرفت و جلو ایستاد و سه دیدهبان دیگر هم به او اقتدا کردند. معمولا در چنین مواقعی نماز را به صورت انفرادی و نشسته میخواندیم تا از گزند ترکشهای دشمن در امان باشیم، اما آنجا محل اعتراض و بگو مگو نبود. همرنگ جماعت شدم و ایستادم و قامت بستم.
نماز را شروع کردیم، در حالی که سرمان از کانال بیرون بود. فاصله ما با خط عراق حدود سیصد چهارصد متر بود و من نمیدانم عراقیها ما را میدیدند یا نه، اما صدای وزوز گلولههایی که با فاصله از روی سرمان عبور میکرد، خوب میشنیدم.
راستش حرصم درآمده بود و کمی ترسیده بودم. در آن لحظات، تمرکزی روی نماز نداشتم و با خودم فکر میکردم که این بابا عقل درست و حسابی ندارد. آخر اینجا که نباید سر پا نماز بخوانی. گفتم شاید میخواهد با این کار دل و جرأت مرا آزمایش کند. ولی بعدها دانستم که این سنت ممدگره است که همیشه و همه جا نماز را باید ایستاده خواند.
بعد از نماز، دور هم نشستیم تا ناهار بخوریم. دوستانش را به من معرفی کرد و برای معرفی من گفت: «این آقا یکی دو بار در قراویز آمد پیش من و اصرار کرد که دوست دارد دیدهبان شود.»
بعد سرش را چرخاند. در صورتم خیره شد که «شما قبل از اینکه بیایی سپاه، چه کاره بودی؟»
گفتم:«من پاسدار دانشجویم.»
ممد گفت:« اول پاسداری یا دانشجو؟»
من که فکر کردم منظورش تقدم زمان است، فوری جواب دادم: «اول دانشجو.»
سرش را تکان داد و آرامتر گفت «آهان. حالا قضیه فرق کرد. شما اول باید پاسدار باشی. توی پاسداری دانشجویی هم هست.»
من که تازه متوجه منظور او شده بودم، از خجالت خیس عرق شدم. ممد آدم عارف مسلکی بود. دیپلم داشت، اما حرفهایش پخته و دلنشین بود. پاسداری در ذهنیت او مساوی بود با از جان گذشتگی و فداکاری در راه دین.
غروب که شد با صدای نه چندان خوبش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. محمد آن روز دست به دوربین دیدهبانی نبرد و ندانستم چرا، اما فردا صبح مرا صدا زد که: «میخواهم چند تا امتحان از تو بگیرم.»
تا صحبت امتحان به میان آمد، توی دلم خالی شد. میدانستم که لازمه دیدهبانی دانستن ریاضی است. من هم که ازنظر ریاضی پیاده پیاده بودم. حالا اگر ببیند ریاضی بلد نیستم، میگوید: «تو چه جور دانشجویی هستی که از ریاضی سر درنمیآورد؟»
به روی خودم نیاوردم و آرام آرام به طرفش رفتم. جلوی چشمانش که قرار گرفتم گفت: «حمیدآقا، این جارو را بر میداری و پلهها را تا پایین تمیز تمیز میکنی.»
هم خوشحال شدم و هم جا خوردم که جارو زدن چه ارتباطی با امتحان دیدهبانی دارد؟ معطل نکردم. جارو را برداشتم و ازکانال خارج شدم. با شناختی که از روحیات ممدگره پیدا کرده بودم، خیلی زود متوجه منظورش شدم. بله، جارو زدن هم یک امتحان است و شاید سختترین امتحان.
از بالا نگاهی به ردیف گونیهای چیده شده انداختم. بسمالله گفتم و شروع کردم به جارو کشی. همانجا این شعر مولوی در ذهنم دوید که:
داد جارو به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
آه بی ساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخار خار
راوی :حمید حسام
ما که ابراهیم همت داشتیم